
اشعارزیبای آرزوبیرانوند
من خواستم که خواب و خيال خودم شوی
رويا شوی، اميد محال خودم شوی
لرزيد دستهايم و سرگيجهام گرفت
آوردمت دليل زوال خودم شوی
يا در دلم شناور و يا بر تنم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی
هر روز بيشتر به تو نزديک میشوم
چيزی نمانده است که مال خودم شوی
حالا تو چشمهای منی، ابر شو ببار
تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی
عاشق نمیشوی؛ سر اين شرط بستهام
نه... حاضرم ببازم و مال خودم شوی"
آرزوبیرانوند
"دنیای من بدون حضورت جهنم است
یک خواب وحشت آورِ با زجر توأم است
دور از تو خُرد می شوم از اینکه بین شهر
می بینم عاشقانه دو تا دست در هم است
زل میزنم به عکس تو و ابر می شوم
هر شب بساط گریه برایم فراهم است
از حال و روز خویش نگفتم به هیچ کس
در من هزار حرف نگفته مجسّم است
محتاج کرده بی تو مرا دستِ سرنوشت
وقتی که جای دست تو در دست من کم است
اصلا خیال کن همه دنیا برای من
وقتی ندارمت، همه اش پوچ و مبهم است
شعرم به سر رسید و کماکان کلاغ ما...
"دنیای من بدون حضورت جهنم است "
......
چه بیرحمانه تاریکم، خدایا نور میخواهم
برای آسمانم، یک خیال دور میخواهم
بدون تو، تماشایی ندارد زندگی دیگر
که بی تو زندگی را من درون گور میخواهم
تو گفتی که نمیبینی؟ به درد تو نخواهم خورد
من اما عاشقی را با دو چشم کور میخواهم
کم آوردم همیشه روبهرویت، ضعف هم دارد
برای نقطهی ضعفم دلی مغرور میخواهم
دلت از کی سیاه و سخت و سنگی شد نمیدانم
من آن دل را که میزد هی برایم شور میخواهم
تو را با اینکه بیمهری، تو را با اینکه خاموشی
تو را بیش از همه عالم، تو را بدجور میخواهم
.....
جز خودم نیست کسی پشتم و همدوش خودم
باز افتادهام از دست تو بر دوش خودم
چند قرن است که دیدار تو ممکن نشدهست
ای هنوزم نفست در سر مغشوش خودم
عطرت از پیرهنم رفته و عاقل نشوم
تا کشم عطر تو را باز به آغوش خودم
تا کی آخر من و این حال نزارم بی تو!
چه کنم با تو و دنیای فراموش خودم!
کوه باشی، به شبی سخت فرو میریزی
وای از ریزش در لحظهی خاموش خودم
هیچ راهی به جز از رنگ به بیرنگی نیست
سایهات باد سرِ سایهی مخدوش خودم
دیدمت مرگ، پس از عشق به در کوبیدی
مرحبا بر تو... بیا، ای همهات نوش خودم
.
.
اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده ی دیدار می خواهد مگر؟
عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم
اشتباه ناگهان تکرار می خواهد مگر؟
من چرا رسوا شوم؟ یک شهر مشتاق تواند
لشکر عُشاق پرچم دار می خواهد مگر؟
با زبان بی زبانی بارها گفتی برو
من که دارم می روم؛ اصرار می خواهد مگر؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود
خانه ی دیوانگان دیوار می خواهد مگر...؟
....
تصویر فردای مرا،در قاب چشمانش کشید
رازی که در دنیای من،جز چشم زیبایش ندید
گریاندم اورا روزها ،خندانده لبهای مرا
هر جا زمینم زد فلک،با عشق نازم را خرید
با چشم های عاشقش،دلواپسی رامیشمرد
حال خرابم را که دید،از دیده اش خون میچکید
خون جگر خورد ومرا،نفرین نکرد او لحظه ای
هر شب صدایش کرده ام،اشفته از خوابش پرید
آری خمیده قامتش،تندیس عشقست و وفا
من کور و کر بودم ولی،مادر،،صدایم را شنید
......
نباشی! طالع روشن، پشیزی هم نمیارزد
لبِ از خنده آبستن، پشیزی هم نمیارزد
زلیخا باش و یوسف را ببر تا کلبهی یعقوب
وگرنه عطرِ پیراهن، پشیزی هم نمیارزد
تو ناآرام و آغوشم حرام و بخت، نافرجام
"حلالآغوش" بعد از من، پشیزی هم نمیارزد
مرا آرام کن در سرزمین سرد آغوشت
که بعد از مرگ من، شیون پشیزی هم نمیارزد
اگرچه سینههامان را به لطف عشق سوزاندیم
شبیه "تیر" در "بهمن" پشیزی هم نمیارزد
هدف این بود: اسمت را به ذهن عشق بسپارم
وگرنه شاعری کردن، پشیزی هم نمیارزد
...
.....
گاهی به عادتی که دم از طرد میزنی
انصاف نیست، حرف عملکرد میزنی
من پای عشق تو که سر و جان گذاشتم
بر من، تو انگِ "تاب نیاورد" میزنی
حالا که بین من و تو فرسنگ فاصلهست
حرف از غرور و رفتن و برگرد میزنی؟
تو در بهار عشق، مرا پس زدی ز خویش
حالا چرا تو حرف ز دلسرد میزنی؟
بین من و تو، هیچ قراری نبود و نیست
دیگر چرا تو زخمه به این مرد میزنی؟
کوتاهی از تو بود که نشناختی مرا....
این مرهم تو نیست که بر درد میزنی
شعر زیبای آرزوبیرانوند
تاوان قهرم با غزل بغضی شكسته در گلوست
دلواپس فردای تو آزردهای دیوانهخوست
كوس انالحق را شبی بر طبل رسوایی زدم
منصور این قصه دگر پیش همه بیآبروست
در طالع فردای من شاید خوشی هم باشد و
بیاعتمادم میكند عمری كه وابسته به موست
تنهایی من با غزل، با گریهها هم پٌر نشد
درمان درد عاشقی كهنه شرابی در سبوست
در كشمكشهای خیال، فكرم به جایی قد نداد
تلقین چه سودی میدهد وقتی كه فكرم پیش اوست
چاك گرببان بر تنش دارد نشان عاشقی
بیچاره آن دلخسته كه با گریه سرگرم رفوست
از كوچهی معشوق خود، آهسته هر شب میگذشت
بر روى دیوارى نوشت: یک زن اسیر آرزوست
"این دل سنگو میشکنی با حرفای بلوریت
اینجوری عادت میکنم به رفتنت به دوریت
دنیا ببین که این روزا با من و تو چه کرده
حتی دیگه تابستونا هوای خونه سرده
روزای خاکستریمون شب نشده سیاهه
بساط این فاصله ها همیشه رو به راه
حرفی نمونده بین ما چاره فقط سکوته
بخت ستاره وار ما به فکر یک سقوطه
قطار خسته طفلکی چقد باید بناله
مقصد جاده نا کجاس، رسیدن هم محاله
صندلیای این قطار از سرمون زیاده
همسفر ثانیه هام،پیاده شو ،پیاده
پاییز غصه های من خودش هزارتا فصله
وقتی همیشه بغض من به خنده ی تو وصله
بیا که حرف آخرم فقط همین ترانه س
جدایی بین من و تو یه حکم عادلانه س
فرقی برام نمیکنه قافیه رو ببازم
میخوام یه بارم که شده به گریه هام بنازم
بهم نگو که آینه هم به فکر آبروشه
بذار عروس قصه هام رخت عزا بپوشه..."
آرزوبیرانوند
"دنیای من بدون حضورت جهنم است
یک خواب وحشت آورِ با زجر توأم است
دور از تو خُرد می شوم از اینکه بین شهر
می بینم عاشقانه دو تا دست در هم است
زل میزنم به عکس تو و ابر می شوم
هر شب بساط گریه برایم فراهم است
از حال و روز خویش نگفتم به هیچ کس
در من هزار حرف نگفته مجسّم است
محتاج کرده بی تو مرا دستِ سرنوشت
وقتی که جای دست تو در دست من کم است
اصلا خیال کن همه دنیا برای من
وقتی ندارمت، همه اش پوچ و مبهم است
شعرم به سر رسید و کماکان کلاغ ما...
"دنیای من بدون حضورت جهنم است "
جز خودم نیست کسی پشتم و همدوش خودم
باز افتادهام از دست تو بر دوش خودم
چند قرن است که دیدار تو ممکن نشدهست
ای هنوزم نفست در سر مغشوش خودم
عطرت از پیرهنم رفته و عاقل نشوم
تا کشم عطر تو را باز به آغوش خودم
تا کی آخر من و این حال نزارم بی تو!
چه کنم با تو و دنیای فراموش خودم!
کوه باشی، به شبی سخت فرو میریزی
وای از ریزش در لحظهی خاموش خودم
هیچ راهی به جز از رنگ به بیرنگی نیست
سایهات باد سرِ سایهی مخدوش خودم
دیدمت مرگ، پس از عشق به در کوبیدی
مرحبا بر تو... بیا، ای همهات نوش خودم
"حالا من تنها نشستم با يه قلب پاره پاره
ميدونم كه سر نوشتم عاقبت سودي نداره
وقتي تو نيستي كنارم روزا رنگ شب ميگيرن
اين ستارهان كه ميخوان خودكشي كنن بميرن
وقتي نيستي غم و غصه سر رو شونه هام ميزارن
قطره هاي اب دريا جلو اشكام كم ميارن
هيچكي باورش نميشه توي اين سرما بسوزم
تو بيا خودت نگاه كن كه چي اوردي به روزم
بعد اين صداي خسته اخرش قده سكوت
تنها يادگاري از تو اخ همين يه تار موته
تك تك ترانه هامم بوي تنهايي گرفتن
واسه جبران شكستن هيچ بهايي نگرفتن
فك نميكرم يه روزي برسيم به اخره خط
توي ذهنمم نبودش لمس دستات بشه حسرت
"
آرزوبیرانوند
من با همه وجودم تورو میخواستم اما
رفتی نشستم بی تو یه گوشه سردو تنها
چیزی نمونده از تو برام به جز یه زندون
نشسته ام با یادت بی تو با چشم گریون
من با همه وجودم خواستم باهات بمونم
چه ساده فکر میکردم که قلبتو می خونم
من عاشق تو بودم اما نموندی با من
گفتی نمونده راهی برای با تو بودن
آرزوبیرانوند
گفتی بریدی از من رفتی تو خیلی ساده
گفتی مثه تو عاشق واسم خیلی زیاده
بدون به جز من هیچکس چشماتو نمیخونه
هیچکسی رویاهاشو به پات نمی سوزونه
من عاشق تو بودم حیف که نشد بدونی
حیف که نشد عشقمو از تو چشام بخونی
رفتی و گفتی بی من نکن تو بی قراری
گذاشتی یه کوهِ غم واسم تو یادگاری
.....
برو خوش باش که او بی کس تنها جان داد
تو نبودی و غمت را به شب و باران داد
نام تو بر لب او بود ، که تنها می رفت
برو خوش باش که او بی تو از اینجا می رفت
وقت رفتن نه فقط از غم تو ماتم داشت
غمش این بود که از عشق تو خیلی کم داشت
منتظر بود که شاید تو به یادش باشی
لحظه ای هم تو مگر چشم به راهش باشی
منتظر بود که شاید تو بگویی برگرد
ای دریغا که نگاهت به دل او بد کرد
برو خوش باش که او یاد تو را با خود برد
آن تنومند درخت از غم برگی پژمرد
برو خوش باش که او دیگر از اینجا پر زد
با غمت بال گرفت و به رهی دیگر زد
ولی آن لحظه ی آخر که خدا آنجا بود
کس نپرسید چرا رفت و چرا تنها بود ؟
لحظه ای گفت بگویید که من هم رفتم
عاشق و بی کس و تنها و پر از غم رفتم
کس بگوید به همانی که مرا عاشق کرد
او نه از بی کسی از غصه ی رفتن دق کرد
او فقط عاشق پرواز و پر از رفتن بود
از همان لحظه گناهش به تو دل بستن بود
هم بگویید که او رفت دگر خوش باشد
بی من و فکر من آسوده و سر خوش باشد
او که تنهایی خود را به من ارزانی داشت
هم بگویید که این قصه چه پایانی داشت
آخرش بار خودش را ز جهان هم برداشت
آنکه با عشق تو در عشق خدا هم سر داشت"
.....
سر بزار رو شونه هام
"سر بزار رو شونه هام و گریه کن،
واسه این قسمت دلگیر و سیاه
واسه عشقی که به آخر نرسید،
گــــریه کن واسه دلای بی گنــاه
سر بزار رو شونه هامو گریه کن،
تیرگیِ تو چشات و پس بزن
واسه ناله هام یه هم ترانه باش،
روی شونــه هام نفس نفس بزن
گریه کن به خاطر خلوت من،
واسه احساسی که کشتی تو دلت
واسه معصومیتِ نگاهمون،
واســه تنهایـــــــیِ من بعـدِ خودت
گریه کن شاید که آرومم کنه،
اشکی که میریزی روشونه ی من
می ری و تنهایی و ندیدنت،
توی گریــــــه هام میشه بونه ی من
آرزوبیرانوند
گریه کن حالا که درد بی کسی
توی چشمات داره غوغا میکنه
کاش میدونستی که واژه ی غرور،
عشق واقعی روحاشا میکنه
اینقده غماتو تو دلت نریز،
مثل من تو هم بیا گلایـــــــــــــــه کن
طعنه ی آدمکا رو بیخیال،
سر بزار رو شونه هام و گریـــــه کن"
......
"بمان و این همه احساس را تبــــــــــاه مکن
بمان و شعر سپیـــــــد مرا سیـــــــــاه مکن
بمان کنار من و رحم کن به بی کســــی ام
شکسته قلبِ مــــــــــــــــرا وام دارِ آه مکن
کنون که در تب جاده رسیده ایم به هــــــم
دوباره پای دلت را اسیــــــــــــر راه مکن
نشسته سیلیِ عشق تــو روی صورتِ شعر
به رنگ سرخ غزل های من نگــاه مکن
گناه کردم و دل باختم به چشمانـــــــــت
تو در مقابل جــــــــــرم من اشتباه مکن
بمان که بی توهمه واژه های من خیسند
بمان و شعـــــــــــر سپید مرا سیاه مکن"