من خواستم که خواب و خيال خودم شوی
رويا شوی، اميد محال خودم شوی
لرزيد دستهايم و سرگيجهام گرفت
آوردمت دليل زوال خودم شوی
يا در دلم شناور و يا بر تنم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی
هر روز بيشتر به تو نزديک میشوم
چيزی نمانده است که مال خودم شوی
حالا تو چشمهای منی، ابر شو ببار
تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی
عاشق نمیشوی؛ سر اين شرط بستهام
نه... حاضرم ببازم و مال خودم شوی"
آرزوبیرانوند
"دنیای من بدون حضورت جهنم است
یک خواب وحشت آورِ با زجر توأم است
دور از تو خُرد می شوم از اینکه بین شهر
می بینم عاشقانه دو تا دست در هم است
زل میزنم به عکس تو و ابر می شوم
هر شب بساط گریه برایم فراهم است
از حال و روز خویش نگفتم به هیچ کس
در من هزار حرف نگفته مجسّم است
محتاج کرده بی تو مرا دستِ سرنوشت
وقتی که جای دست تو در دست من کم است
اصلا خیال کن همه دنیا برای من
وقتی ندارمت، همه اش پوچ و مبهم است
شعرم به سر رسید و کماکان کلاغ ما...
"دنیای من بدون حضورت جهنم است "
......
چه بیرحمانه تاریکم، خدایا نور میخواهم
برای آسمانم، یک خیال دور میخواهم
بدون تو، تماشایی ندارد زندگی دیگر
که بی تو زندگی را من درون گور میخواهم
تو گفتی که نمیبینی؟ به درد تو نخواهم خورد
من اما عاشقی را با دو چشم کور میخواهم
کم آوردم همیشه روبهرویت، ضعف هم دارد
برای نقطهی ضعفم دلی مغرور میخواهم
دلت از کی سیاه و سخت و سنگی شد نمیدانم
من آن دل را که میزد هی برایم شور میخواهم
تو را با اینکه بیمهری، تو را با اینکه خاموشی
تو را بیش از همه عالم، تو را بدجور میخواهم
.....
جز خودم نیست کسی پشتم و همدوش خودم
باز افتادهام از دست تو بر دوش خودم
چند قرن است که دیدار تو ممکن نشدهست
ای هنوزم نفست در سر مغشوش خودم
عطرت از پیرهنم رفته و عاقل نشوم
تا کشم عطر تو را باز به آغوش خودم
تا کی آخر من و این حال نزارم بی تو!
چه کنم با تو و دنیای فراموش خودم!
کوه باشی، به شبی سخت فرو میریزی
وای از ریزش در لحظهی خاموش خودم
هیچ راهی به جز از رنگ به بیرنگی نیست
سایهات باد سرِ سایهی مخدوش خودم
دیدمت مرگ، پس از عشق به در کوبیدی
مرحبا بر تو... بیا، ای همهات نوش خودم
.
.
اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعده ی دیدار می خواهد مگر؟
عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم
اشتباه ناگهان تکرار می خواهد مگر؟
من چرا رسوا شوم؟ یک شهر مشتاق تواند
لشکر عُشاق پرچم دار می خواهد مگر؟
با زبان بی زبانی بارها گفتی برو
من که دارم می روم؛ اصرار می خواهد مگر؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد می رود
خانه ی دیوانگان دیوار می خواهد مگر...؟
....
تصویر فردای مرا،در قاب چشمانش کشید
رازی که در دنیای من،جز چشم زیبایش ندید
گریاندم اورا روزها ،خندانده لبهای مرا
هر جا زمینم زد فلک،با عشق نازم را خرید
با چشم های عاشقش،دلواپسی رامیشمرد
حال خرابم را که دید،از دیده اش خون میچکید
خون جگر خورد ومرا،نفرین نکرد او لحظه ای
هر شب صدایش کرده ام،اشفته از خوابش پرید
آری خمیده قامتش،تندیس عشقست و وفا
من کور و کر بودم ولی،مادر،،صدایم را شنید
......
نباشی! طالع روشن، پشیزی هم نمیارزد
لبِ از خنده آبستن، پشیزی هم نمیارزد
زلیخا باش و یوسف را ببر تا کلبهی یعقوب
وگرنه عطرِ پیراهن، پشیزی هم نمیارزد
تو ناآرام و آغوشم حرام و بخت، نافرجام
"حلالآغوش" بعد از من، پشیزی هم نمیارزد
مرا آرام کن در سرزمین سرد آغوشت
که بعد از مرگ من، شیون پشیزی هم نمیارزد
اگرچه سینههامان را به لطف عشق سوزاندیم
شبیه "تیر" در "بهمن" پشیزی هم نمیارزد
هدف این بود: اسمت را به ذهن عشق بسپارم
وگرنه شاعری کردن، پشیزی هم نمیارزد
...
.....
گاهی به عادتی که دم از طرد میزنی
انصاف نیست، حرف عملکرد میزنی
من پای عشق تو که سر و جان گذاشتم
بر من، تو انگِ "تاب نیاورد" میزنی
حالا که بین من و تو فرسنگ فاصلهست
حرف از غرور و رفتن و برگرد میزنی؟
تو در بهار عشق، مرا پس زدی ز خویش
حالا چرا تو حرف ز دلسرد میزنی؟
بین من و تو، هیچ قراری نبود و نیست
دیگر چرا تو زخمه به این مرد میزنی؟
کوتاهی از تو بود که نشناختی مرا....
این مرهم تو نیست که بر درد میزنی